چادر
چند ماهی بود که اصرار می کردی برا ت چادر مشکی بخریم. خوب توی سن شما خیلی سخته چادر جمع کردن. منم هنوز بلد نیستم . اما به هرحال خیلی اصرار می کردی (نه این که من و بابا اکبر دوست نداشته باشیم ها،نه ما که عشق می کنیم با چادر ببینیمت به خاطر این که خودت سختت می شه فقط) و ماهم دیگه دلمون نیومد این قدر دوست داری و اصرار می کنی برات چادر نخریم. رفتیم یه چادر برات خریدیم.از توی مغازه که چادر رو سرت کردی دیگه درنیاوردی. پایینش هم خیلی خاکی شد اما باز درنیاوردی. البته که من تمام مدت ناراحت بودم که چادر کثیف رو درنمیاری و توی ذهنم کلی برنامه چیدم برای دفعه های بعد که راضی ات کنم وقتی چادرت کثیف می شه در بیاری اما را...
نویسنده :
زهرا
18:26